داستان دخترک کبریتفروش میتواند بصیرتی درمورد اوتیسم به ما بدهد.
خلاصهی داستان این است:
«در شب سال نو، دخترکی فقیر و ژندهپوش که از شدت سرما به خود میپیچد سعی دارد تا کبریتهایش را به مردمی که برای خرید سال نو آمدهاند بفروشد اما کسی توجهی به او نمیکند. پدر دخترک او را تهدید کرده که اگر تمام کبریتهایش را به فروش نرساند حق بازگشت به خانه را ندارد و اکنون که شب سربرآورده و خیابانها خالی از مردمی شده که در کنار آتش گرم خانههایشان مشغول جشن گرفتن سال جدید هستند، او یکه و تنها با کبریتهایی که به فروش نرفتهاند باقی مانده و جرأت بازگشت به خانه را ندارد.
سرما بیداد میکند و دخترک درگوشهای پناه میگیرد و برای گرم کردن خود شروع به روشن کردن کبریتهایش میکند. در نور کبریتها، او صحنههای دلپذیری همچون درخت کریسمس و شام سال نو را میبیند. سپس سرش را رو به آسمان گرفته و شهابی را میبیند و به یاد مادربزرگ درگذشتهاش میافتد که به او گفته بود این ستارهها نشانگر مرگ کسی هستند. با یاد مادربزرگش، دخترک کبریت دیگری را روشن میکند و در نور آن مادربزرگش را میبیند. دخترک تا آنجا که میتواند تمام کبریتهایش را یکی پس از دیگری روشن میکند تا مادربزرگش که تنها کسی بوده که دخترک را دوست داشته و به او محبت میکرده بیشتر در کنارش باقی بماند. دخترک میمیرد و مادربزرگش روح او را با خود به بهشت میبرد.
صبح روز بعد، مردم پیکر بیجان دخترک را، با گونههایی سرخ و لبخندی بر لب در کنار کبریتهای سوختهاش در گوشهٔ خیابان پیدا میکنند. مرگ او آنها را اندوهگین ساخته و میگویند که او برای گرم کردن خودش این کبریتها را آتش زده است، اما چیزی که نمیدانند این است که دخترک در نور شعلهی این کبریتها چه مناظر دلپذیری را دیده است و چگونه آغاز سال نو را در کنار مادربزرگش جشن گرفته است.»
پلیس و دیگر مردمان با عقلانیت خودشان، شواهد را که کنار هم میگذارند، به این نتیجه میرسند که دخترک برای گرم کردن خودش کبریتها را روشن کرد و نمیتواند جز این باشد. درحالی که ذهن دخترک دلیل دیگری برای این کار داشت.
درمورد اوتیسم هم باید سعی کنیم که منطق افراد دچار اوتیسم را بفهمیم نه آن که شواهد مربوط به آنها را با عقل غیراتیستیک تفسیر کنیم. برای مثال وقتی که خندهی افراد دچار اوتیسم را در موقعیتهایی میبینیم که برای ما خندهدار نیست، آن را به خندههای «بیدلیل» تفسیر میکنیم درحالی که وقتی که سعی کنیم تفسیر افراد اتیستیک دارای کلام بهتر را از این موضوع بفهمیم، متوجه میشویم که چیزهایی برای آنان خندهدار است که برای دیگران خندهدار نیست (مثل برخی کلمات) یا بعضا اگر دلیل خندهشان را برای ما تفسیر کنند، ما هم میخندیم. (مثل دبیز که در کتاب دبیز در جستجوی خویشتن گفت که از دیدن مجسمههای خوک که انگار با خیرگی به او نگاه میکردند، میخندید)
حرف های یک آسپرگری...
ما را در سایت حرف های یک آسپرگری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : aspergerya بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:44