تاریخ‌چه، ارزیابی، تشخیص و توان‌بخشی‌های من

ساخت وبلاگ
۱- من تو انگلیس هم مشکلات شدید یادگیری هم مشکلات ارتباطی ام معلوم شد.  اونجا برام حدس عقب ماندگی ذهنی زده شد. بارها ب خاطر حساسیت بویایی بالا آوردم تو سلف غذاخوری اون مدرسه‌ی در انگلستان. ازم مددکار مدرسه تست هوش گرفت که گفت هوشش بالاست ولی مشکل یادگیری داره و لیبل نزدن بهم. او باهام حدود دو سال اون مددکار کار میکرد برای درک مفاهیم و اعداد و یکی از عمده پیشرفت هام ب اون مربوطه. ایران ک اومدیم از بس وسایلم رو گم میکردم پدر منو نزد روانپزشک کودک برد. برام تشخیص نقص توجه دادن و ریتالین تجویز شد اما بابا شدیدا منکر شد و اجازه مصرف دارو بهم نداد. آن روان‌پزشک برام تشخیص نقص توجه دادن و ریتالین تجویز شد اما بابا شدیدا منکر شد و اجازه مصرف دارو بهم نداد.
تو ایران از شاگردان زرنگ بودم از نظر درسی اما دوستی نداشتم. مدام مورد bullying قرار میگرفتم ب طوری که همان اولین باری که از سرویس مینی بوس مدرسه برای رفت و آمد خانه-مدرسه و مدسه-خانه استفاده میکردیم، خیلی مورد اذیت و مسخره شدن به وسیله‌ی دیگر بچه ها به خصوص بچه های کلاس پنجمی قرار میگرفتم که پدرم را بردم که با آن‌ها صحبت کنم. یادمه پسری اسمش متین بود که به پدرم گفته بودم یکی از اونا ک زیاد اذیتم میکنه اسمش "متیل" هست.
تو ورزش های گروهی نمیتونستم شرکت کنم و بازی بقیه رو خراب میکردم و بچه ها هم راهم نمیدادن. هم‌چنین در دعواهای فیزیکی نمیتونستم از خودم دفاع کنم. چند بار مادرم برای هم عدم بازی ندادنم تو ورزشهای گروهی ب مدرسه آمد که با توصیه ی مشاور دو بار بچه ها راهم دادن دیگه ندادن. هم برای مشکل دفاع کردنم در دعواهای فیزیکی که ناظم گفت رضا اهل دعوا نیست و شروع کننده نیست ولی چون نمیتونه تو دعوا کاری کنه بچه ها اذیتش میکنن. اما مادر و پدرم دیگه ب ذهن شون نمی‌رسید منو مجددا نزد متخصص ببرن.
از سوم دبستان علاقه ی عجیب به سیاست داشتم و نوع حرف زدنم هم رسمی بود هم خیلی جدلی که بچه های مدرسه بهم لقب رییس جمهور داده بودن. تو کلاس چهارم کتاب قانون اساسی خوندم و مامان میگفت ب دردت نمیخوره و دائم از نهادهای سیاسی میپرسیدم. تو اول راهنمایی اصطلاحات سیاسی مثل توتالیارنیسم و پارلمانتاریسم رو حفظ میکردم و معناشون رو میخوندم. دبستان با وجود اینکه بولی میشدم از برخی از بچه ها خوب بود چون خیلی مورد تایید معلمین بودم به طوری که مدیر دبستان به بابام گفته بود رضا بعضا سوالاتی میپرسه که معلماش نمیتونن جواب بدن.

۲- دوران راهنمایی برام دوره ای خیلی افتضاح در زندگی ام بود. یک مدرسه که فقط دغدغه اش رقابت و مذهب بود و خیلی بدرفتاریها از طرف مسئولین و معلمین باهام شد. بعضا سوالام رو نمیفهمیدن و فکر میکردن میخوام اذیت کنم
مثلا دبیر عربی از امر غایب میگفت که دائم میگفتم چطور میشه به کسی که نیست دستور داد که گفت برو بیرون! یا اونجا کلاس کامپیوتر گذاشته بودن و به معلم کامپیوتر میگفتم اگر باری ایجاد یک برنامه ی رایانه ای با کدهایی نوشته میشه و خود اون نیازمند محیطی نرم افزاری است، پس اولین نرم افزار چطوری ساخته شد ک میگفت میخوام اذیت کنم! یا معلم از استعداد و توانایی میگفت ک میپرسیدم فرق شون چیه بعد میگفتم اینی ک گفتید علاقه میشه ک بعد دبیر میگفت دنبال اذیتی! نامه های اعتراضی چند بار ب عملکرد مدیر به خود مدیر نوشتم که اینها برایم دردسر ایجاد کردند و یک بار بابام بعد این جریانات باهام دعوای مفصلی کرد.
وارد دبیرستان شدم. اولین دوست صمیمی ام رو اونجا پیدا کردم ک هنوز باهاش دوستم. اونجا موفقیت هایی کسب کردم. رتبه ی سوم آزمون ورودی اونجا شدم. هم‌چنین رتبه ی سوم المپیاد فلسفه رو کسب کردم در دوران دبیرستان.
وقتی ۱۸ سالم شد و پیش دانشگاهی بودم و هنوز دانشگاه نرفتم، جوان ترین فرد دارای چکیده مقاله منتخب در کنگره روز جهانی فلسفه شدم. به دنبال گواهینامه ی رانندگی در ۱۸ سالگی رفتم که موفق نشدم و با مربی دعوام شد. چون اولا هیچگاه نفهمیدم موقع رانندگی چطوری میشه هم به جلو توجه کرد و هم به چپ و راست و عقب و با چه فرمولی باید چه اوقاتی زاویه ی دید را چرخاند. هم‌چنین موقع اعمال رانندگی هیچگاه نمیتوانستم خودانگیخته عمل کنم. شبیه ربات عمل میکردم. مثلا موقع گردش باید فکر میکردم که قوانین را به ذهنم بیاورم که حالا راهنما بزنم و به آینه نگاه کنم و...
وارد دانشگاه شدم. در درس تربیت بدنی مشکل پیدا کردم و تربیت بدنی ۲ پینگ پنگ بود که هر کار میکردم نمیتوانستم عادی در آن باشم و یکی مسخره ام کرد. بعدا استاد مرا با نمره ی ۱۵ و بدون نمره پاس کرد. مجبور به کار اداری شدم که شدیدا آزار دیدم. برای مسائل مربوط به معافیت تحصیلی و معافیت سربازی باید به پلیس +۱۰ و اداره دانشگاه و دانشکده و... میرفتم. من خیلی مواقع حرف های کارمندان را نمیفهمیدم که چند دستور متوالی میدادند. هنوز هم همین گونه ام و گفتاردرمانگری گفته که صدای آن ها را رکورد کنم و چند بار گوش کنم در این موقعیت ها. انگار که آنان به زبان چینی با من حرف میزنند و نامفهوم است. هم‌چنین وقتی از یک کارمند نزد کارمندی دیگر میروم، از زمانی شدیدا عصبانی و مضطرب میشوم و دیگر حرف های کارمند بعدی را اصلا نمیفهمم. درواقع شیفت کردن از یک کار یا ارتباط-تعامل به کار و ارتباط-تعامل دیگر خیلی برایم فشار می آورد. یک روز از فشار این امور قلبم تیر کشید و سریعا به خانه بازگشتم. کاری که بقیه ی بچه ها در مورد رفتن به پلیس به علاوه ی ۱۰ درمورد معافیت تحصیلی انجام دادند، در یک هفته انجام دادند ولی من در یک سال طول دادم.
کلاس برنامه نویسی ثبت نام کردم. جلسه‌ی اول را نبودم. بنابراین جلسه ی دوم به بعد را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم چه کنم. این قانون را داشتم که نباید وسط صحبت های کسی پرش کرد. هم‌چنین این قانون که با کسی نباید هنگام تدریس در کلاس صحبت کرد. نتیجتا نمیدانستم چه کنم و چگونه با بچه ها در این مورد ارتباط برقرار کنم. از استاد هم کتاب خواستم که معرفی نکرد. بنابراین بعد از جلسه ی چهارم دیگر کلاس برنامه ادامه ندادم.

۳- کتاب ماجرای عجیب سگی در شب را خواندم ک درمورد کودک اتیستیک با کارکرد بالای خیلی باهوش بود. شدیدا با شخصیت آن همذات پنداری کردم. حتی عقاید او عقاید من بود.
مشکوک به اوتیسم در مورد خودم شدم. با سرچی در اینترنت به نزد دکتر محمدرضا محمدی رفتم. او برایم رسپریدون تجویز کرد و مرا به آقای زرافشان برای گروه درمانی درمورد مهارت های ارتباطی ارجاع داد. دکتر هادی زرافشان بزرگسالان آسپرگر و اتیستیک با کارکرد بالا را به آقای زرافشان برای آموزش مهارت های ارتباطی ارجاع میداد.
هم‌چنین با توصیه ی پزشکی به نام دکتر جهان‌لو به نزد دکتر رضا عسگری رفتم که با سوالاتی برایم تشخیص آسپرگر داد.
۴ سال است که دارودرمانی می‌شوم. سه سال است که مورد روان‌درمانی هستم. مدت کوتاهی گفتاردرمانی شدم برای اینکه یاد بگیرم چگونه طوری انتقاد کنم که کسی ناراحت نشود و نیز اصلاح کلام سابقا مونوتون-رباتیک ام. حدود یک سال است که مورد کاردرمانی ذهنی هستم و با آن قوانین نانوشته ی ارتباطی (مثل این که به زن چاق نگویم و به زن درمورد رحم و آلت نگویم و اینکه چرا فروشنده در بوتیک میگوید و اگر ازم تعریف شد لبخند بزنم و...) و نیز فهم تعارفات و کنایات و اصلاح شیفت توجهم با من کار می‌شود.
پیش از ۳ ماه پیش برای افسردگی ام با توصیه ی یک مادر نزد دکتر رضا مهدوی رفتم و چیزی از اوتیسم-آسپرگر نگفتم ولی پرسید چرا ناراحتی گفتم برای مشکل در فهم قوانین نانوشته‌ی اجتماعی بازخوردهای منفی میگیرم و مثال زدم و از کلیشه های کلامی ام ک اسم کسی را چندین بار و با قافیه سازی به شکل خاصی میگویم گفتم. ازم پرسید آیا آدم سرسخت و کم انعطافی ک گفتم بله. ازم پرسید دیگران درموردت میگن چجور آدمی هستی ک مسئله‌ی درونگرایی را مطرح کردم. از وسواس‌های آزارنده ام گفتم. ازم پرسید آیا مشکل یادگیری نداشته ای ک ماجرای مشکل یادگیری ام در انگلستان گفتم و بعد ازم پرسید که «آیا تا به حال برات تشخیص آسپرگر یا شبه آسپرگر و چیزی از این قبیل برات داده اند؟» که این تشخیص تایید شد.

۴- از مشکلات عمده ارتباطی ام، علاوه بر عدم درک برخی قوانین نانوشته ی اجتماعی برای دیگران بدیهی، مشکل مدیریت موقعیت های پیچیده ارتباطی و ارتباطات با بیش از دو نفر هست.
گاهی که روابط انسانی پیچیده می شود که نیاز به تصمیم گیری سریع است، تنها *دو* گزینه به ذهنم می آید که هر دو نتایج بد دارند و کلا ذهنم همیشه در این امور این گونه عمل می نماید.
برای مثال:
زمانی که به‌عنوان انباردار در یک مرکز بازپروری معتادین مواد خدر سم‌زدایی شده کار می‌کردم، پیراهنم را به یک مددجو دادم. کارکنان این مرکز به گفتند که چه کار احمقانه ای کردم. لباسم به شدت بوی بد عرق و سیگار گرفت و به زور این را تحمل می کردم.
خیلی اوقات نمیدانم گزینه ی سوم به جای دعوا و کتک کاری و نیز به جای تسلیم و مهربانی چیست.
قرار شده بود آن مددجو به شهرداری برود. پیراهن های بدون آرم مرکز براش کوچک بودند. به او پیراهن آرم دار دادم که توسط کارکنان این مرکز ایراد گرفته شد که نباید پیراهنش آرم داشته باشد.
بعد آن مددجو از من خواهش کرد که به وی پیراهن خودم را بدهم.
در آن لحظه صرفاً دو گزینه به ذهنم آمد:
-یا با آن مددجو و نیز بقیه ی کارکنان آن جا دعوا کنم و بعد از آن جا خارج شوم.
یا اینکه تسلیم خواسته ی طرف شوم.
مثالی دیگر:
در سال 1394 به سفر کیش همراه با خانواده رفتیم. هنگامی که اتاق سابقا اسکان کرده در هتل را تحویل دادیم، ساعات زیادی را در سالن هتل نشستیم تا به فرودگاه برویم.
در همان ساعات، مسئول بارگیری آن جا پرسید که آیا میخواهید بارهای تان را تحویل بگیرید. در آن هنگام، چون من نه می توانستم "نه" بگویم و نه می توانستم "آری" بگویم چون این ها به پدرم مربوط بودند چرا که در عبارت پرسشی آن فرد گفته شد "بارهای تان" یعنی فرض این پرسش آری/خیری این بود که کسی مالک بارهاست در حالی که من مالک شان نبودم. هم چنین نمی توانستم بگویم نمی دانم چون مسخره است که کسی خواسته ی خودش را نداند.
نتیجتا گفتم "چه میدونم آقا از بابام بپرس" که بعد بابا گفت "شرمندم میکنی با این برخوردهات با مردم"
من واقعا نمی‌دانم باید ابهامات رو چگونه پردازش کنم. این پرسش برایم شبیه این بود که از من پرسیده شود که "روزی چند بار همسرت را کتک می زنی؟" که این پرسش ذاتا مسخره است چرا که همسر ندارم.
یکی از چالش های ارتباطی ام که باعث می شود که در لحظه بیش از دو نوع تصمیم منفی به ذهنم نیایند، برخورد خیلی منطق گرایانه و کامپیوتری با امور اجتماعی و عبارات زبانی انسان هاست. هنگامی هم که با چنین ابهاماتی در لحظه روبرو می شوم، در خود آن لحظه فقط می فهمم که امری مضحک و مبهمی رخ داده است اما نمی توانم تحلیلش کنم چرا که برای تحلیلش نیاز به سکوت و حداقل نیم ساعت تفکر و قلم و کاغذ دارم. تصمیم عاقلانه در شرایط بحرانی مانند همان قضیه ی لباس مددجو هم مستلزم تحلیل است اما تحلیل من هم به سرعت اصلا روی نمی دهد و باید خارج از موقعیت به مدت زیادی فکر کنم تا ابتدا بتوانم وضعیت را تحلیل کنم و بفهمم. تازه بعد از آن راهکار برای عمل مناسب بیابم که در همین هم خیلی مشکل دارم.

+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۲/۱۸ساعت توسط رضا |
حرف های یک آسپرگری...
ما را در سایت حرف های یک آسپرگری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aspergerya بازدید : 102 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 22:58